یاد اونموقع میافتم که یه دنیایی مال تو بود از زندگی من ... به بهونه ی نگفته هایی که فکر میکردم نمیشه بهت گفت با کلی خط و نوشته اونجا رو پر میکردم و ...
افسردگی وبلاگی ! شاید معنیش سخت شدن باشه. وقتی هنوز دلت نرمه و گرم اما خودت سرد و یخ ! و من الان همینجوری ام .من اون دنیارو از هردومون گرفتم به این بهونه که حالم خوبه ...
حالم خوبه ...
فقط می ترسم / خیلی می ترسم ... از سالهایی که بذارم برای این نرم شدنا و تهش ...
من از ته میترسم ... من از اینکه بت بگم می ترسم می ترسم . ولی...
زیاد می ترسم ...
حالا آقای قصه ! با اینکه توام می ترسی ... با اینکه میدونی میدونم که می ترسی ... ولی بیا دستمُ بگیر و بگو نترس ... بگو همه چی جوری نیست که ما فکر میکنیم ...
بگو دیگه تَهی برای این قصه نیست ...
+ می خوام برگردم . حس آوارگی عمیقی دارم ... حس دور شدن از دخترونگی.